شب یلدا و پلاتوی سوم مریم مه نگار در برنامه یلدای مشرقی
مادربزرگ دور کرسی جمعمان میکرد و گندم برشته در دستهایمان میریخت. پشت غولها را در سیاهی شب بلند یلدا به امید آمدن دوباره خورشید به زمین میزد.پدر بزرگ سواد خواندن نداشت اما یک شاهنامه در سینه داشت. نقالی اش که گل می کرد تا خود خروس خوان می توانست از رستم بگوید و از غیرت ایرانی.
رسید آنگهی نزد کاووس کی
یل پهلو افروز فرخنده پی
چنین گفت کای شاه دانش پذیر
به مرگ بداندیش رامش پذیر
دریدم جگرگاه دیو سپید
ندارد بدو شاه ازین پس امید
ز پهلوش بیرون کشیدم جگر
چه فرمان دهد شاه پیروزگر
برو آفرین کرد کاووس شاه
که بیتو مبادا نگین و کلاه