همانا کوتاهی عمر فاطمه، به بلندای قامت ظلم است…
ندای خدا را که نمی شنیدند، اگر هم صدایی بود،
بین نعره های شمشیر هایشان پنهان می شد.
حمله کردند تا صدای حق را خاموش کنند، در دامنه کوه احد سنگر گرفتند.
محمّد (ص) به خواستِ مردمش، زره بر تن کرد تا بیرون از شهر، با دشمنان قریشی بجنگد!
او خواب دیده بود آنچه را که خواهد شد…
جنگ سختی در پیش بود
اما می گفت: پیروز خواهید شد، اگر شکیبا باشید.
مشرکی خواست در صف مدافعان محمّد، پیامبر خدا، قرار گیرد.
سرسلسله یکتا پرستان گفت: در جنگ با مشرکان، حق نیست تا از مشرکان کمک بگیریم!
قریشیان حمله کردند؛
هند، زنان قبیله را آورد پشت سپاه، دف می زدند و شعار می دادند، می خواستند سربازانشان را شیر کنند!
طلحه ابن ابی طلحه، حریف طلبید،
مولا علی، با ضربتی، شعله لرزان شمعش را فرونشاند.
جنگیدند، سخت…
علیِّ اسدالله، پرچم دارشان را هلاک کرد، پرچمشان به زمین افتاد،
پا به فرار گذاشتند…
مسلمین سرمست از پیروزی، رفتند پی غنائم.
عُمره، زنی از زنان قریش بود که رفت و پرچم را برداشت…
قریشیان دوباره حول پرچمشان جمع شدند.
دره را رها کردند گروهی از مسلمین
و قریشان به این شکاف تاختند.
مصعب بود که کشته شد، محافظ پیامبر،
قریشان ولی تصور کردن رسول خدا را کشته اند. فریاد کردند…
مسلمین ترسیدند، متفرق شدند.
فقط علی ماند با پیامبری که لبش پاره شده بود و گونه اش شکسته.
پس چنین گفته شد: لا فتی الا علی، لا سیف الا ذوالفقار.
خون بر چهره محمّد خدا، نشسته بود،
رفت با سپرش از برکه آب آورد علی، تا زخم را بشوید. اما خون بند نمی آمد.
چاره چه بود؟!
جز آنکه مادر، بر بالین ش حاضر شود؟
فاطمه آمد، ام ابیها…
خسته بود و نگران، که پدرش را دید و خندید…
او یکی از ۱۴ زنی بود که در جنگ حضور داشت؛
به مدد مجروحان می رفت…
پدر را در آغوش گرفت و سخت گریست.
حصیری را آتش زد، خاکسترش را بر زخم گذاشت، مرهم روی زخم بود.
زخم چهره محمد خوب شد، اما این آخرین ش نبود؛
آن روز پیامبر در جواب ابوسفیان فریاد زد: الله اعلی و اجل…
آتش جنگ خوابید، ظاهرا،
لیکن این آتش از آن آتش ها نبود.
در را و دل را، می سوزاند و درد داشت!
می سوزاند در روزی که دیگر مرهمی جز رفتن نمانده بود
و چاره ای دیگر، افاقه نداشت مستی خواب خفتگان را…