چند داستان از امام علی بن موسی الرضا علیه السلام

چند داستان از امام علی بن موسی الرضا علیه السلام

داستان درباره زندگی ائمه اطهار علیه السلام برش هایی از زندگی است. نکته هایی دارد که سیره آن بزرگواران را نمایش می دهد. با تامل و تفکر درباره آن می توان به زندگی و کیفیت آن اضافه کرد. چند داستان درباره امام علی بن موسی الرضا علیه السلام را در مجله فرهنگی وبلایت بخوانید.

داستان درباره زندگی ائمه اطهار علیه السلام برش هایی از زندگی است. نکته هایی دارد که سبک زندگی آن بزرگواران را نمایش می دهد. با تامل و تفکر درباره آن می توان به زندگی و کیفیت آن اضافه کرد. چند داستان درباره امام علی بن موسی الرضا علیه السلام را در مجله فرهنگی وبلایت بخوانید.

 

داستان اول: زبان گنجشک

 گنجشک خودش را انداخت روی عبای امام . جیغ می زد . امام رو کردند به من: “عجله کن این چوب را بگیر ، برو زیر سقف ایوان ؛ مار را بکش.” چوب را برداشتم و دویدم . جوجه های گنجشک مانده بودند توی لانه و مار داشت حمله می کرد بهشان . مار را کشتم و برگشتم با خودم می گفتم امام و حجت خدا باید هم با زبان همه ی موجودات آشنا باشد.

 

داستان دوم : سه قرص نان و یک کوزه عسل

کوهستان بود ، امام پیاده شدند از اسب، سیصد نفر هم همراهشان . عابد از غارش امد بیرون . امام را دید ، رفت به استقبال آقا جان ! چند سال است برای دیدنتان لحظه شماری می کنم می شود کلبه کوچکم را به قدومتان روشن کنید؟ امام اشاره کردند . همه وارد غار شدند .
سیصد نفر در غار کوچکش جا شده بودند . چیزی برای پذیرایی نداشت ، امام ، مهربان نگاهش کرد:” هر چه داری بیاور.” سه قرص نان و کوزه ای عسل گذاشت جلوی امام . امام عبایش را کشید رویش ، دعا خواند . بعد از زیر عبا به همه نان و عسل داد. همه که رفتند، نان و عسل عابد هنوز آنجا بود.


داستان سوم : رضای همه

امام رضا

 

به امام جواد(ع) گفتم:”بعضی ها می گویند مامون به پدرت لقب رضا داد، وقتی به ولایت عهدی راضی شد.”
گفت :”دروغ می گویند . پدرم را خداوند رضا نامید چون ، خداوند او را پسندید و اهل آسمان، رسول خدا و ائمه در زمین از او خوشنود بودند.”
گفتم :” مگر بقیه پدرانتان پسندیده ی خدا و ائمه نبودند؟ پس چه طور فقط او رضا شد؟”
گفت:” چون دشمنانش هم او را پسندیدند و فقط پدرم بود که جمع دوست و دشمن از او راضی بودند.”

داستان چهارم : او هم از تو انتظار دارد

رفته بودم دیدن امام، محاسن شان را رنگ کرده بودند، مشکی شده بود و زیبا

گفتم: مبارک باشد. فرمود: همیشه تمیز و آراسته باش مخصوصا برای همسرت. تو دلت می‌خواهد وقتی می روی خانه همسرت را ناآراسته ببینی؟ او هم از تو چنین انتظاری دارد. این کار علاوه بر پاداش نزد خدا باعث پاکدامنی خانواده می‌شود.

داستان پنجم : هرچند خطاکار باشی و باشند

 

امام رضا

 

 از مدینه تا خراسان شتربان امام بود. مردی از روستاهای اصفهان. سنی مذهب. به خراسان که رسیدند امام کرایه شان را داد.رو کرد به امام: “پسرپیامبر!دست خطی بدهید برا ی تبرک با خودم ببرم اصفهان .” امام برایش نوشتند:”دوست آل محمد باش ،هر چند خطاکار باشی. دوستان و شیعیان ما را دوست بدار هر چند آنها هم خطا کار باشند.”

داستان ششم : اگر می دید، خجالت می کشید

کجایی مرد خراسانی؟ صدایش از پشت در  می آمد. دستش را از لای در آورد بیرون . یک کیسه ی پر از طلا . ـ این ها را بگیر و برو ، نمی خواهم ببینمت . گرفت و رفت . پرسیدند :”خطایی کرده بود؟” گفت :”نه،اگر مرا می دید خجالت می کشید.”

فرستادن دیدگاه