تختی، جهان پهلوان تختی، خاطره جاری از جوانمرد ایرانی

تختی، جهان پهلوان تختی، خاطره جاری از جوانمرد ایرانی

تختی اگر چه مادری مومنه داشت لیکن آنقدرها هم اهل هیئت و منبر نبود شاید و از قضای روزگار می بایست تا کمر هم در مقابل محمدرضای پهلوی خم می شد تا مدالش را بگیرد، ولی مرید منش مولای جوانمردان بود وقتی در زورخانه، چرخ می زد و کباده می کشید و تا دلتان بخواهد پهلوان بود، جهان پهلوان…

 

گوینده: سعید ایل بیگی

جهان پهلوان، غلامرضا تختی…

تختی، جهان پهلوان تختی، اسم و عنوانی که نه برای گروه و دسته و حزب خاصی است، نه فقط  برای مردم ایران آشناست و نه کسی در صحت این عنوان شکی دارد…
مردان بزرگ خصائل یکسانی دارند، تو گویی تعداد محدودی از ایشان ساخته شده و در برهه های مختلف تاریخ به مساوات پخش می شوند، آنان که از مرام و معرفت، از منش و اخلاق، از بزرگی و آبرو و از فداکاری و بیقراری برای وطن، به حد کمال سیرابند و به دیگران نیز می نوشانند.

تختی

این بار تشک کشتی بود که بزرگ مردی را پرورش داد تا در دورانی که می زیست، تاریخ ما خالی از پهلوانی اسطوره ای نماند.
تختی را البته، یک خم و دو خم و اشکل گربه و دست تو و فیتو و کول انداز و بار انداز تختی نکرد؛ این ها بهانه بود، این ها لطف خدا بود به ورزش کشتی!

این بار خدا یکی از بهترین بنده هایش را با دوبنده کشتی به میدان رزم با بی معرفتی و بی مروتی های روزگار فرستاده بود. این بار رییس تشک و قاضی و داور وسط بودند که باید رای به بالا نشینی نماینده با فتوت ها می دادند. دوست داشتن تختی فراتر از اعلام نتایج بود، فراتر از حکم داور، فراتر از جنس و رنگ گردن آویز هایش بود و فراتر از رکورد همیشگی اش در تاریخ ورزش ایران.

تختی و دلبری اش از مردم ایران

مهرش به دلت اگر بنشیند، دیگر به دنبال دلیل و علت نمی روی! نوعی از پرستش در وجودت شکل می‌گیرد که فرمان اراده ات، فقط به سمت خواستنش می پیچد؛ از فراز و نشیب این شوق، حذر نداری دیگر… حتی کار بجایی می رسد که نه به خوبی هایش فکر می کنی و نه بدی هایش، فقط دوست داری پرچمش بالا باشد و کیفش کوک!

همین که غمگین نباشد و سگرمه هایش در هم، برای تو کافیست، حالا چه اول شده باشد چه نه، چه طلا گرفته باشد چه نقره. ناراحت می شوی چون ناراحت است، نه اینکه چون بازی را باخته، چه آنکه هر مسابقه ای بازنده ای دارد؛ نمی شود که همیشه برنده بود‌!

مهرش به دلت نشسته، چون وقار دارد؛ چون می تواند فریاد بکشد وَ نفس کش سر دهد، لاتی کند و بد مستی، اما اهل این حرف ها نیست او. می تواند یکه بزن باشد و با نوچه هایش کوچه ای را و یا خیابانی را ببندد، اما طبعش بلند تر از این حرف هاست…

مهرش به دلت نشسته، چون مثل خودت زمین خورده، زخم خورده، ظلم دیده، اما از جا بلند شده؛ راستش بجای من و تو و بجای همه ما هم از جا بلند شده! هرآنچه از عزمی که در وجود ما نبود، یکجا در او بود و این خون را در رگ هایمان، به جریان که هیچ، به فوران می رساند.

تختی

او یک تنه کاری را می کرد که ما جملگی نمی توانستیم. او نماینده همه ما بود وقتی روی سکو می رفت، که نه، خود ما بود. او غرور سرخورده همه ما بود وقتی با افتخار سرش را بالا می گرفت، وقتی دیگرانی در مقابلش زانو می زدند. او خود ما بود که حق مان را از زندان سیاه تاریخ وا می ستاند…

مهرش به دلت نشسته، چون آن بالا هم حواسش به تو بود، چون وقتی پایین آمد هم یاد تو بود. این رسم همه پهلوان های تاریخ است، وگرنه که میدان مسابقات جاییست برای اعلام نام کرور کرور قهرمانان…
مهرش به دلت نشسته، چون زیر بار حرف زور نمی رفت، حرفی که گرده های من و تو از سنگینی اش ترک برداشته بود.

موضوع فقط رسیدن به یک مدال نبود، مدال را که دیگران هم گرفته بودند، موضوع این بود که تو با پاهایش راه می رفتی وقتی در چشم های حریف خیره می شد، تو پنجه دست هایش بودی وقتی در پنجه حریف گره می خورد، تو نای انباشته در بازوانش بودی وقتی حریف را درختکن می کرد و تو جان در تنش بودی وقتی از سویدای وجود فریاد میزد: ایران…

از ایران گفتنش برای این نبود که از یک کارزار پیروز آمده بیرون و اگر پیروز نبود یادش میرفت اهل کجاست، نه!
ایران را صدا میزد چون همه دار و ندارش بود، چون دلش پیش مردمش گیر کرده بود. این فقط تشک کشتی نبود که عرصه نام آوری و قلمرو دلبری او بود. او فاتح دل های شکسته مردمی زجر کشیده بود.

تختی

دست راست حریفش ضرب خورده بود و باید با او کشتی می گرفت. تصمیم گرفت کاری نکند که به دست راستش فشار بیاد و در عین حال کاری نکند که دیگران بفهمند چه در سر دارد، اما حریفش فهمید، درست است که از ینگه دنیا آمده بود، اما مرام این مرید مولا علی را می توانست درک کند. انقدری از کشتی نگذشته بود و چند امتیازی هم عقب بود که فهمید و نگذاشت مسابقه ادامه پیدا کند!

بعد ها که این کشتی گیر امریکایی ماجرا را برای همسرش تعریف می کند، همسرش هدیه ای از امریکا بپاس قدرشناسی برای تختی می فرستد…
این ماجرا برای بسیاری از مردم ما الهام بخش بود در آن دوران، تا آن زمان برای مثال فتوت و مردانگی همیشه پوریای ولی را مثال می زدند و داستان زمین خوردنش در مقابل حریفی نه چندان قوی؛
چرا که مادر حریفش از او خواسته بود عمدا ببازد.
اما حالا مردم ایران یک پوریا در دوره خودشان داشتند که می شد از او افسانه ها ساخت!

غلامرضا، خانی آباد و دروازه غار

تختی وقتی به دنیا آمد، ایران هنوز درگیر روزگار رضاخانی بود. در خانی آباد. بچه دروازه غار است…
غلامرضا پدربزرگی داشت بنام حاج قلی خان، یخچال دار معروفی که در حجره اش تخت بلندی ساخته بود و روی آن همیشه می نشست.مردم صدایش می زدند حاج قلی تختی، و این شد نام خانوادگی و شهرتشان.

اسم پدرش رجب بود، ایشان هم یخچال دار بود اما نه مثل حاج قلی، ورشکست شد و خیلی زود فوت کرد. خط آهن درست از میان زمین های او می گذشت و دولت رضاخانی زمین ها را به زور و با مبلغ ناچیزی از او خرید. آن ها آواره شدند و حتی دو شبی را در کوچه گذراندند. زود مرگی پدر هم به همین علت بود.  آنجا بود که کینه پهلوی چی ها در دل غلامرضا جوانه زد. او تقریبا یتیم بزرگ شد…

تختی

تختی

تختی، وقتی که تختی شده بود!

سال ها بعد، وقتی که تختی، تختی شده بود، گل فروشی رز پاتوقش بود، چهارراه تخت جمشید. گل هایی که در باغچه خانه اش کاشته بود را می آورد آنجا تا بفروشد که مردم دوره اش می کردند، تختی هم گل ها را بذل و بخشش می کرد.

بنز سفیدی داشت که می گویند از پرفسور حسابی خریده بود، با آن رفت و آمد می کرد، بچه ها تا تختی و ماشینش را می دیدند می ریختند دور و برش. دوستانش به او معترض می شدند که در جمع مردم نباش ولی تختی می گفت: خب مردم برای دیدن من آمده اند ، من چرا خودم را از آن ها مخفی کنم؟!

تختی

هم تیمی سابق و رفیقش محمد علی فردین معروف، به او گفت بیا و فیلم بازی کن در سینما، زیر بار نرفت، گفت پس لا اقل بیا در آگهی های تبلیغاتی باش، مثل این همه قهرمان ورزشی معروف در دنیا.
تختی پرسیده بود بیایم چه چیزی تبلیغ کنم؟! گفتند عسل!

گفته بود: مگر من عسل خوردم که به مردم بگویم بخورند؟ من خاک و خل خوردم و نان و پنیر تا تختی شدم!

تختی، کشتی، مدال و افتخارات

در مدال آوردن ها و قهرمانی هایش هم شیوه اش همین بود. تیم ایران ۸ نفر را به ملبورن فرستاده بود، المپیک بود. گفتند به کسی که طلا بگیرد ۵۰هزار تومن می رسد و به نقره ای ها ۳۰ هزارتومن. طلا گرفت و خب، ۵۰ هزارتومن جایزه اش بود. اما ۴ نفر از هم تیمی هایش مدال نگرفتند.

یکسال زحمت کشیده بودند اما ورزش است و بالا پایینش؛ بعد از برگشت به ایران، آن ۴ نفر را به رستوران آقای شمشیری ( از پیروان جبهه ملی ) در سبزه میدان می برد، پول را می گذارد وسط، ۱۰ هزارتومن خودش بر می‌دارد و به هر کدام از هم تیمی هایش هم ۱۰ هزار تومن می دهد؛ یکی شان می گوید با آن پول رفتم یک خانه ۱۲۰ متری خریدم در امیریه! تختی بعد از آن دو تا نقره المپیک دیگر هم گرفت، رکوردی که هنوز هم در کشتی آزاد پا برجاست…
تختی ۸ بار قهرمان کشور شده بود. نقره مسابقات جهانی هلسینکی را داشت و بهمراه سه تا از هم تیمی هایش برندگان اولین مدال های بین المللی تاریخ کشتی ایران بودند در سال ۱۹۵۱!
تختی دو مدال طلا و یک نقره جهانی دیگر هم در چنته دارد. ضمنا او سه بار قهرمان کشتی پهلوانی ایران شده بود و بازوبند پهلوان اولی را بر بازو داشت…

تختی

تختی

سخت تمرین می کرد، رسمشان این بود که بعد تمرین می‌رفتند دور هم جمع می شدند. یک شب به رستوران رویال در خیابان جعفرزاده شمیران می روند. شام را که می آورند به یکی از دوستان اشاره می کند و جوانکی را نشانش می دهد که نزدیک دخل ایستاده. می‌گوید حواست باشد به آن جوان غذا می دهند یا نه؟
که نمی دهند، به دوستش می گوید یه قابلمه پُر غذا بگیر و به او بده. این کار را می کند اما این آخر ماجرا نبود. می گوید تعقیبش کن ببین خانه اش کجاست؟ خانه اش را پیدا می کنند. دوستش از او می‌پرسد نشانی خانه اش را برای چه می خواهی؟ می گوید: هیچی، بنظرم خیلی آشنا می آمد، می‌خواستم ببینم همانست که فکر می‌کردم، که نبود. اما این هم پایان ماجرا نیست. دوستش تعریف می کند: سه سال بعد که تختی به رحمت خدا رفت، سر مزارش بودیم در ابن بابویه، گروهی از دانشجویان آمدند و شعار می دادند در حمایت از تختی. از بین آن ها یکی آمد سمت من!
گفت: مرا می شناسی؟! گفتم: نه! گفت: من همانم که سه سال پیش در رستوران رویال برایم غذا خریدی! از همان موقع هزینه تحصیلم را داد و به دانشگاه رفتم!

تختی، سیاست، جبهه ملی و ساواک

تختی ۳۰ ساله نشده بود که جذب سیاست شد، نه بخاطر شهرت که بیشتر بدلیل همان جوانه های کینه از دستگاه پهلوی در همان دوران کودکی و مرگ زود هنگام پدرش!
ابتدا رفت به حزب زحمتکشان ملت، بعد حزب نیروی سوم و پس از تاسیس حزب سوسیالیست، شد قائم مقام دبیر کل حزب. پس از کودتای ۲۸ مرداد بود که ضمن فعالیت در حزب سوسیالیست، بعنوان عضو کمیته ورزشکاران نهضت مقاومت ملی نیز کار می کرد و پس از تشکیل جبهه ملی و به مرور به عنوان عضو شورای مرکزی این جبهه منصوب شد.
بخاطر عضویتش در جبهه ملی و حمایت هایش از مصدق بود که از سوی ساواک، بر چسب “ناراضی” روی پرونده اش درج شد! همین شد که کم کم از حضور در میادین ورزشی و حتی حضور در اماکن ورزشی برای تمرین هم، منع شد.

تختی، زلزله بوئین زهرا و گلریزان به سبک خودش!

اما قطعاً آنچه باعث شده بود در دل مردم جای ویژه‌ای برای تختی کنار گذاشته شود، این فعالیت های سیاسی نبود. یکی از آن چشمه هایی که تاریخ نشان داد در مورد محبوبیت پهلوانانش، زلزله اندوهبار بوئین زهرا بود. سال ۱۳۴۱، در اوج محبوبیت تختی…
روزنامه کیهان به تختی پیشنهاد می دهد برای مردم کمک مالی جمع کند و مگر می شود تختی باشی و چنین پیشنهادی را رد کنی؟
صندوق به گردن انداخت و پیاده راه افتاد از پارک ساعی تا تالار کیهان در خیابان فردوسی. رسمی که هنوز هم پابرجاست و بارها قهرمانان کشور به همین شیوه در بازار و خیابان ها پول جمع کردند برای مردم رنجکشیده. آن روز و در روزهای بعد بقدری پول جمع کرد که شد برای بسیاری از زلزله زدگان خانه بسازند.

تختی

تختی، پایان خودخواسته، یا ترور مشکوک!

تختی آنقدر بین مردم محبوب بود چه بخاطر قهرمانی هایش و چه بدلیل مردم داری هایش که کسی باور نمی کند او از بودن کسی یا چیزی بقدری سنگین دل شده باشد که بخواهد به دست خود به زندگی اش پایان دهد. او  کارهای زیادی کرده بود برای کشور اما کارهای نکرده بیشتری داشت. باور اینکه چنین مردی، خود روز ۱۷ دیماه ۱۳۴۶ را روز پایان زندگی اش بداند و هتل آتلانتیک آخرین مکانی باشد که جهان پهلوانی چون او، در آن نفس  بکشد، زیاد برای مردمی که فداکاری های خارج حد تختی را دیده اند، پذیرفتنی نیست. حتی اگر بفهمند دو روز قبل وصیت نامه اش را در دفترخانه ای ثبت کرده است!

شاید اولین بار هفته نامه طنز و کاریکاتور بود که تیتر زد: تختی، خودکشی شد!

جلال آل‌احمد که خود بعدها به شبوه مشکوکی از دنیا رفت، همان روز اول دربارهٔ مرگ تختی نوشت: «از آن همه جماعت هیچ‌کس، حتی برای یک لحظه، به احتمال خودکشی فکر نمی‌کرد. آخر جهان پهلوان باشی و در بودن خودت جبران کرده باشی نبودن‌های فردی و اجتماعی دیگران را و آن وقت خودکشی کنی؟!

اما کیهان ورزشی با نگاهی دیگر به ماجرا، تیتر می زند: دل شیر، خون شده بود!

تختی

تختی

تهران یکپارچه عزادار و ملتهب بود و خبر غم انگیز مرگ اسطوره افسانه ای مثل باد ابتدای خزان، کوچه پس کوچه های ایران را اشغال می کرد.
تختی نماد ایران بود و زودمرگ شدنش را شاید از رجب خان، پدرش به ارث برده بود اما در وسعت اندک اتاقک نمور و بی سقف باور مردم رنجدیده از جور روزگار و دلخوش به بزرگ مردانی چون او، جا نمی شد.

تختی اگر چه مادری مومنه داشت لیکن آنقدرها هم اهل هیئت و منبر نبود شاید و از قضای روزگار می بایست تا کمر هم در مقابل محمدرضای پهلوی خم می شد تا مدالش را بگیرد، ولی مرید منش مولای جوانمردان بود وقتی در زورخانه، چرخ می زد و کباده می کشید و تا دلتان بخواهد پهلوان بود، جهان پهلوان…

تختی

تختی

تختی